خداوند بود و من و تو تنهای تنها ساقه ات در تمام وجود خاکی ام ريشه دوانده بود که آن ناشناس از راه رسيد تو را چيد و با خود به آن شب خيس پراز شهوت برد در زير پيکر سنگين آن ناشناس از فرط لذت و درد ! به خود می پيچيدی که ناگهان قطرات خون ساقه معصومت را آلود و آن هنگام بود که ريشه نيمه جانت خشکيد و علفهای هرز وجود خاکی مرا پر کرد عشق برای هميشه مرد.... و خداوند برای آن ناشناش نام انسان را برگزيد
نظرات شما عزیزان: